شایان و هندوانه
با نیروی زیادی هندونه رو بلند کرده بود.
میخواست دربارهی هندونه با بچّهها صحبت کنه !
برنامهی شایان، خلاصه و مفید بود.
خسته نباشی دلاور !!!
با نیروی زیادی هندونه رو بلند کرده بود.
میخواست دربارهی هندونه با بچّهها صحبت کنه !
برنامهی شایان، خلاصه و مفید بود.
خسته نباشی دلاور !!!
مسابقه ی عکس کودکی هیجان زیادی برای پسرها دارد.
بچّهها در شناسایی دوستان خود دچار تردید میشوند و سعی میکنند تمرکز و دقّت زیادی داشته باشند.
قبلا دربارهی کلاس عجیب و غریب خودمون و آقای واعظی معلّم شگفت انگیزم با دایی صحبت کردهبودم؛
به دایی گفتهبودم ، هر وقت اومدن مشهد ، میارمشون کلاس.
وقتی شنیدم که دایی از تهران میخوان بیان پیش ما ، خیلی خوشحال شدم.
هم این که چند روزی پیش ما هستن و هم این که میتونم کلاس و دوستان و از همه مهمتر ، آقای واعظی رو بهشون نشون بدم.
به آقامون هم گفتم ، خوشحال شدن و استقبال کردن و گفتن : "چه اتّفاق خوبی !!! "
می دونستم که نزدیکیهای ظهر روز چهارشنبه میرسن مشهد ...
و به این فکر میکردم برای اومدنشون به کلاس تا شنبه باید منتظر بمونم.
ولی اونا سرزده اومدن مدرسه !!
این خیلی مهم بود که ، اونا تازه از راه رسیده بودن ولی بلافاصله اومدن پیش ما !!
خیلی ذوق کردم وقتی کنار من و دوستانم بودن !
به نظرم خستگی راه از تنشون در اومد وقتی کارهای خارقالعادهی بچّهها و کلاس شگفتانگیزمون رو دیدن.
خداییش دوستامم سنگ تموم گذاشتن و اتّفاقات کلاس رو تمام و کمال برای دایی و خانم دایی شرح دادن.
در پایان ، با هم سرود خوندیم و مهمانان دوست داشتنی کلاسمون، از ما کلّی تشکر کردن!
ممنون دایی جون
ممنون خانم دایی
« از طرف سید شایان موسوی »
« این جا بیشتر از همه جا، صلح و دوستی است. »
این جملهای است که پرهام به دوست خود میگفت.
پرهام زمانی، در کنار بقیهی بچّههایی که زودتر به مدرسه میآیند، به امور روزانهی خود در کلاس میپردازد.
آن روز، وقتی مشغول کارهایم بودم صدای پرهام را میشنیدم که با بچّهها صحبت میکرد.
پرهام به بچّهها میگفت:
« این کلاس آن قدر شگفتانگیز است که وقتی امام زمان علیهالسّلام بیایند، به کلاس ما هم میآیند.
چون این جا بیشتر از همه جا، صلح و دوستی است!! »
هنوز تحت تاثیر گفت و گوی او ، با بچّهها هستم ...
گونیاها توزیع شده بود و ما در آن لحظه مشغول کار با گونیا بودیم.
معاونت محترم، درِ کلاس را زدند و گفتند: « مامان آرشام آمدهاند تا ایشان را با خود ببرند ... »
قبلاً اعلام کرده بودم، والدین میان زنگِ درس مراجعه نکنند. در این صورت تا زنگ تفریح، باید منتظر بمانند.
به آقای معاون عزیز گفتم : « ببخشید باید صبر کنند. »
در این لحظه فکر کردم، چه خوب این مامان محترم در کنار کار من با بچّهها، حضور داشته باشند.
و مامان آمدند و تا پایان درس پیش ما بودند!!
یک امیر آقای کوچولو (داداشی امیر علی بهبودی) ، دقایقی رو مهمان بچّههاست.
او احساس خوبی داشت.
ما هم از حضور آقا کوچولومون لذّت بردیم.
حسین سالاری از کلاس پنجم 1
حسین سوزنبان قطار مطالعهی کلاس است.
با توقف قطار در ایستگاه مهر، باید هر چه زودتر سوزنبان مسیر قطار رو تغییر دهد تا قطار مطالعه وارد مسیر آبان شود.
حسین همراه محمّد امین، فیشهای کتابهای مطالعه شدهی درون واگنهای بچّهها رو بررسی کردند.
اکنون قطار وارد مسیر آبان شدهاست.
مسئولیت تجزیه نور خورشید رو پرهام به عهده داشت و آموزشهای کلاسی بچّهها رو در گروههای سه نفری، تکمیل کرد.
پرهام از عهدهی این فعّالیت علمی ، خیلی خوب براومد.
فرصتی پیش میومد ، با بچّههای کلاس قرار میذاشتم و میرفتیم سراغش.
با حوصله و مهربون بود. اهل کتاب رو دوست داشت.
خصوصاً اگر کم سن و سال بودن،
کتاب شناس خوبی بود.
کتابفروشی کوچک و پر از کتاب او ، تابستونها پاتوق من بود.
آزاد بودم به همهی سوراخ سنبهها و قفسهها ، سر بکشم.
اونجا، حس و حال خوبی داشت.
در کنار ایشون به تو خوش میگذشت.
خسته نمیشدی!!
از مهربونیش همین بس که هر وقت کتابی برای بچّههای کلاس میخواستم و به هر تعدادی ؛
اگر هم نداشت ، برام آماده میکرد.
هیچ وقت تقاضای پول نکرد و هر وقت پول کتابها رو میبردم با خوش رویی تعارف میکرد.
خوب بود ، خیلی خوب ...
جاش در جمع ما خیلی خالیست.
خدا رحمتش کنه ؛
آقای ابراهیمی در کتابفروشی پارسا، هیچ وقت از دل ما بیرون نیست. رحمت الهی نصیبش ...
امیر عبّاس برای تحلیل یک مسئلهی ریاضی پای تخته اومد، قرار شد اگر توضیحات و حل مسئله درست باشه یک هدیه از من بگیره !!!
تا اون لحظه کسی فکر نمیکرد هدیهی امیر عباس پوشیدن کت آقای واعظی باشه !!!
امیر عباس از این که مسئله رو درست حل کرده بود و افتخار پوشیدن کت آقا معلّم نصیبش شده بود، خیلی خوشحال بود.