با شور و هیجان وارد کلاس میشود.
در یک دست کیف و در دست دیگر چند تا نایلون .
ــ آقا؛ آقا؛ ما یه کار خیلی مهمّی داریم! تمام دیشب خیلی روش کار کردیم!
ـ حالا بفرمایید بشنید.
ــ نه نمیشه آقا!
ــ خیلی کار مهمّی برای بچّهها دارم و باید اونا رو در جریان بذارم.
ـ حالا بفرمایید کلاس رو شروع کنیم.
و علی به طرف میز خود میرود.
هنوز ننشسته دوباره با هیجان میگه :
ــ آقا باید همین الآن بگم.
و من علی رو آرام میکنم.
کاملاً درکش میکردم ولی میخواستم کمی مدیریت رفتارش را مورد توجّه قرار دهم.
و لحظاتی بعد ...
ـ خوب حالا بگو ببینم چه کار کردی علی؟
ــ آقا باید بیام اون جلو و با بچّهها صحبت کنم!
ـ بفرمایید.
و شروع میکنه به صحبت:
ــ بچّهها ببینید من از کتابی که خوندم؛ دیشب براتون یک نقّاشی کشیدم و 27 تا براتون کپی کردم و شما باید اونو رنگ آمیزی کنید.
ــ برای 5 نفر هم جایزه آوردم.
ــ ببینید!
ــ این مال نفر اوّله!
و یکی یکی نایلونهایی را که درون آن کتاب و لوازم بود با ذوق و شوق وصف ناپذیر به بچّهها نشان میداد.
علی هر یک از نایلونها را شماره گذاری کردهبود.
ــ ببینید بچّهها این کتاب خیلی قشنگه، این هم خودکار اکلیلی، این هم ماژیک فسفری ...
ــ ببخشید بچّه ها دیگه تو کمدم چیزی نبود، کمدمو خالی کردم. مامانم گفتن مسواک هم براتون بیارم و من به مامانم گفتم نه نمی تونم مسواک ببرم، بچّه ها اینارو دوست دارن.
برگههای نقاشی را به من داد و بعد هم نایلونها رو به ترتیب کنار دیوار چید، یک نفس راحت کشید و سر جایش نشست.
فردای اون روز علی برای انتخاب بهترین رنگآمیزی بچّهها، پر از احساس خوب بود.