داشتیم با بچّه‌ها از باغ موزه‌ی طبیعی بر می‌گشتیم.
داخل اتوبوس بچّه‌ها داشتن از خانواده‌هاشون صحبت می‌کردن که مهدی گفت: « آقا بچّه‌ی زن برادر بابام حدود یک سالشه، دختر هم هست.»
من حرفش رو قطع کردم و گفتم کی؟
دوباره گفت: « بچّه‌ی زن برادر بابام !! »
من کمی فکر کردم و با تعجّب گفتم چی میگی مهدی؟ بگو دختر عموی من!
مهدی گفت: « خوب آقا یادم نیومد بگم دختر عموم! »
گفتم: « حالا بفرمایید این بچّه‌ی زن برادر باباتون چی کار کرده ؟ »
گفت: « آقا خیلی شلوغ می‌کنه و با وجودی که خیلی کوچیکه خونه رو، رو سرش میذاره . »
در اون لحظه توجّه بچّه‌ها به ما بود و همه با هم خندیدیم!!