یکی بود و یکی نبود .
یک پدر بود و یک پسر بود . آن پدر بابای خوب من  بود و آن پسر هم من بودم . من خیلی کوچک بودم که مادرم مُرد. من ماندم و بابام. بابام مرا خیلی دوست داشت. او می‌خواست من همیشه خوشحال باشم و بخندم. می‌خواست خوب تربیت بشوم و خوب درس بخوانم. می‌خواست انسان و مهربان باشم. من این بابای خوب را خیلی دوست داشتم.
بابام برای روزنامه‌ها و مجلّه‌ها نقّاشی می‌کرد. با پولی که از این راه به‌دست می ‌آورد زندگی می‌کردیم.
خانه‌ای کوچک و زندگی ساده‌ای داشتیم، ولی دلمان پُر از شادی بود. در این خانه بابام هم مادر بود، هم پدر، و هم دوست خوب من. همه‌ی کارهای خانه را بابام می‌کرد. من روز به روز که بزرگ ‌تر می‌شدم، بیشتر به او در کارهای خانه کمک می‌کردم، ولی همیشه دلم می خواست...
وقتی کوچک بودم و هم سن و سال بچّه‌های امروز کلاسم، داستان‌های شیرین من و بابام را در مجلّه‌ی کودکان می‌خواندم و از آنها خیلی لذّت می‌بردم. هنوز هم از خواندن این قصه‌ها لذّت می‌برم .