ساعت 11:30 شبه .
تلفن زنگ میزنه !
درینگ درینگ ...
ـ سلام مامانی چطورید؟
و احوال پرسی گرم و نرم و خوشمزه؛ مثل همیشه! و پس از اون ...
مامانی خانوم با شجاعت ماجرای موشی رو که تو آپارتمانش پیدا شده، تعریف می کنه و از ما راهنمایی میخواد.
میگن چه کار کنم تا از دستش خلاص بشم چون ممکنه همه جا رو کثیف کنه.
ـ موش؟ از کجا اومده؟
ـ شاید از باغ منزل های اطراف باشه! البته خیلی بزرگ نیست!
ـ آخه میدونید مامانی، این باغ های شمرون رو که خراب میکنن بیچارهها جایی برای زندگی ندارن!
ـ خوب حالا چیکار کردین؟
ـ هر چی پیف پاف زدم اصلاً تأثیر نداشته! اینور و اونور می ره و گاهی هم میایسته و تو چشمام ذُل می زنه و تو دلش بهم می خنده !!!
من که کلّی از کارهای مامانی ذوق کردهبودم، گفتم:
ـ آخه مامان عزیز، پیف پاف مال حشراته نه موش ها!
ـ خوب گفتم شاید یه کمی سر گیجه بگیره و من بتونم اونو بگیرم!
ـ شما بگیریدش؟!!!!!
و من پشت گوشی فریاد میزنم ...
ـ بچّهها مامانی میخواسته یه موش بگیره!
و همه برای شجاعت مامانی هورا کشیدن ...
بعد از گفتوگوهای موشانه، پیشنهاد دادیم که به آتشنشانی زنگ بزنن و ماجرا رو بگن تا اونا به کمک بیان!
مامانی میگه آخه میترسم آژیر بزنن و همسایهها رو این وقت شب بیدار کنن و نگران بشن و فکر کنن چه خبر شده!
و ما به ایشون اطمینان دادیم که آتشنشانی بدون آژیر و با ماشین خدمات ایمنی میاد.
کاش نزدیک مامانی بودیم و میرفتیم عملیات موشگیری و کلّی کیف میکردیم.
فردا صبح وقتی از محل کارم به خونه برگشتم ماجرا را پیگیر شدم و فهمیدم مامانی خانم به آتشنشانی زنگ نزده و تنها اقدامی رو که کرده، صبح اوّل وقت، سراغ آقا اسحاق، سرایدار آپارتمان رفته و از او خواسته تا با یک تله موش شرّ آقا موشه رو کم کنه.
ولی این طور که معلومه، هنوز آقا موشه داره راست راست راه می ره!!
از این که مامانی خانم شجاع، یک شب رو با وجود یه موش بلا، به راحتی خوابیده، خیلی خوشحالیم .
آفرین به مامان های شجاع !
« معلّم کلاس »